احتضار

_تو رو به ذاتت قسم می‌دم بیشتر از این دست دست نکن، تا قرعه به اسمت در اومده کار رو تموم کن. برو و بزار من از این درد قفسه‌ی سینه‌که به تنگ اومده رها بشم. فقط یه مرحله مونده که خودت رو از من بیرون بکشی و آزادی رو حس کنی.

 

_ولی من که بارها بهت گفته ام که نمی تونم ازت جدا بشم، وقتی تو نباشی آزادی به چه دردم میخوره؟ بی تو جایی ندارم که بروم. اصلا تو رو به کی بسپارم؟

 

_ببین عزیزم کمی منطقی تر فکر کن اینجوری برای منم بهتره. تو منو به خاک می سپاری. مگه نه که خاک امانت داره خوبیه؟

 

_نازنین من، مگه چه بی وفایی ازم دیده‌ای که امشب اینهمه سرسخت و تلخی؟

 

_هیچ بی وفایی نبوده. دیگه تو توان خودم نمی بینم که تو رو آروم کنم. کم آورده ام! می فهمی کم؟ چند وقتیه سر بارتم. یادته همین چند وقت پیش خواستی بری امامزاده تا کمی با راز و نیاز کردن با همجنسانت دلت وا بشه مجبور شدی منو هم راست و ریس کنی و با خودت ببری؟ متوجه شدم وقتی تو آینه نگاه هیز راننده تاکسی رو دیدی که بهم زل زده بود چقدر دلت بیشتر گرفت و سعی کردی به روم نیاری و طوری که بهم بر نخوره جمع ترم کنی و سرم رو پایین بندازی؟ وقتی هم که پیاده شدیم به امامزاده نرفته اون سمت خیابون رفتیم و با اولین وسیله ای که جلوی پامون ترمز کرد به خونه برگشتیم؟

 

_قبول داری که نمی خواستم اون مسافر که به بهونه کمبود جا تو رو محکم به درب ماشین چسبونده بود اذیتت کنه؟

 

_قبول دارم. به خاطر همینه که میخوام زودتر تمومش کنی چون اذیت شدن من یعنی آزار دیدن تو.

 

_ولی تو هم برا اینکه خودمون رو بشناسیم زحمت زیادی کشیدی، خودت رو به هر آب و آتشی زدی همه جا سرک کشیدی، تو هر محیط آموزشی، عرفانی،  یوگا و ورزشی رفتی، حتی دستتو تو لونه مار هم کردی تا تونستیم به اینجا برسیم. حیف نیست حالا زیر همه چی بزنی؟ حالا که تازه یه روح و قالب مناسبی واسه هم شدیم، بیا و دست از این بهانه‌گیریها بردار!

_ببین روح عزیزم مثل همیشه منطقی باش و درکم کن. هر کی ندونه تو که میدونی تنم از

هجوم درد فرسوده‌ست. اصلن تو باید پیش‌تر از اینا ترکم می‌کردی همون موقع که شونزده ساله بودم و در ناز و نعمت تو خونه‌ی  بابام ادای روشنفکری رویاهام رو در می‌آوردم. وقتی‌که  ناغافل انقلاب و بعد از اون جنگ کاشونه ام رو بهم ریخت. همون وقتا که با رسیدن تانک‌های عراقی به اهواز آواره ی شهرهای دیگه شدم می‌تونستی خودت رو از من جنگ زده‌ی ترسو نجات بدی. یا وقتی‌که دانشگاها بسته شدن و با اون ازدواج بی‌موقع و هول‌هولکی که بجای رفتن به دانشگاه منو به زایشگاه کشوند.

همون موقع که عملیات آزادی خرمشهر بود و من در بیمارستان جندی شاپور اهواز بین کرور کرور رزمنده‌ی خونین و مالین که وسط حیاط بیمارستان از زور کمبود پرسنل و اطاق عمل و تجهیزات جان می‌باختن، با فشار خون بالای ۲۲ زایمان می‌کردم می‌تونستی خیلی بی‌صدا و بدون هیچ بازخواستی جونتو برداری و در بری.

یادته خو دیگه زایمان همانا و بالا رفتن فشارخون و وزنم که به گفته‌ی دکترا عصبی بود همانا.

بعد که تصمیم گرفتیم بخاطر سلامتی هر دومون لاغر بشم یادته که؟ چه حرکات سخت ورزشی، چه گرسنگی ها رو به جون خریدیم تا سی کیلو می فهمی یعنی سی هزار گرم کم کنم، ولی چه فایده؟ انگار سهم من باز همون سوغاتی دیابت نوع دوم بود که نمیدونم از کجا سرم آوار شد و  مثل موریانه‌ ریشه‌های وجودمو خورد و پوک کرد. البته هر دومون خوب می‌دونیم که این درد شیرین اسم و تلخ صفت بعد اون تصادف لعنتی که دخترک شش سالمو گرفت، جاشو با فشار خون عوض کرد و شد مهمون سربار ناخوندمون.

 

_ ولی جسم عزیزم خودت هم کم تقصیر نبودی در پذیرش این کنه که چهار چنگولی بهت چسبید. با این حکم که مقصر اصلی تصادف سرعت بالای راننده یعنی باباش، بوده هم خودتو یه شبه پیر کردی، هم اونو یه عمره از زندگی سیر کردی.

تقصیر اون راننده‌ی جوان سرباز بدون گواهی‌نامه لنکروس رو نادیده گرفتی  که شبانه با سرعت غیر مجاز تو شهر به گفته مافوقش دنبال ماموریت بوده.

چقدر بهت آموزش دادم که ببخش تا بخشوده شوی و آرام بگیری.

 

_ ببین روح مثبت اندیشم دیگه بسه یه طرفه قاضی رفتن. من که اون راننده‌ی فراری رو هیچوقت ندیدم ولی تو این سالها می‌دونستم که سرعت زیاد راننده یعنی باباش ریشه‌ی عصبی داره مثل دردهای عصبی من!

ای کاش اگه قرار بود با ماشین جنگ بمیره همون روزا تو وضعیت قرمز جنگی به دنیا نمیومد. می‌بینی دیگه دلداری های تو هم آرومم نمی‌کنه.

دیدی که با حاملگی سومم خودش رو به اسم دیابت حاملگی بهم تحمیل کرد. روزگارم رو سیاه کرد. امینمو که با هم اسم روش گذاشته بودیم بعد از نه ماه بارداری با شش کیلو وزن یه روز قبل از سزارین تو شکمم خفه کرد. زایویی بودم بدون بچه. سینه‌های پر از شیرم و اشک چشمام هر دو لحظه‌ای از ریختن فارغ نمی‌شد.  هنوز چشامو به دنیا باز نکرده بودم که اومد وسوی شبکیه ام رو گرفت.

تازه داشت دلم با بزرگ شدن بچه‌هام باز می‌شد  که مهلت نداد و رگای اونو هم بست.
یادته، یادم داده بودی به زیبایی‌ها بخندم؟ لامصب با حمله به لثه‌ها و ریختن دندونام تو سن چلچلیم اون خنده‌های شیرین رو هم برام زهرمار کر‌د. از زور درد و بی‌حسی پاهامه که امشب ازت التماس می‌کنم بیا واز من بگذر. چون سهم تو نیز بر اثر همون فشارها، افسرده شدن و به قول دکترا ناراحتی روحی، روانی بود. اینو که دیگه انکار نمی کنی؟

_نه، نه، نه، انکار نمی کنم جسمم. اگر بگویمت چرا گذاشتی سومین بار حامله بشی که تف سر بالاست، خودم بخاطر دومین دخترمون که بعد از رفتن خواهرش تنها شده بود،  راضیت کردم که حامله بشی.
با حاملگی چهارمی و آوردن یه کاکل زری، خدا  ‌دیگه سنگ تموم برات گذاشت. بیا و دست از این نبش قبرها بردار. مگه نه که اینا همش بخاطر هدفمون یعنی تکاملمون، بوده. مگه نخواستیم بدونیم از کجا اومدیم و وظیفمون تو این زندگی چی بوده؟  بعد کجا و پیش کی قراره که برگردیم؟ مگه نخواستیم فرزندان خوبی تربیت کنیم؟ ما که وظیفمون رو به نحو احسن انجام دادیم. حالا باید به آینده فکر کنیم و منتظر خوشبختی اونا باشیم. حیفه که میدون رو  بعده این همه تلاش خالی کنیم. بچه ها تا همیشه به ما محتاجند!

_محتاج؟ آه که از این کلمه چقدر وحشت دارم همون قدر که تو از کلمه‌ی “آینده”. همین احتیاج اوناست که درد آوره دیگه در خودم توان رسیدگی به این طفلان رو ندارم. بیا و واسه یه بار هم که شده با خودمون رو راست باشیم. بذار واسشون خاطره ای سالم و زنده بمونیم.
اگه تو خودت رو ازم جدا کنی حداقل اینجوری می تونی همیشه در کنارشون باشی. صبح به صبح با طلوع خورشید به  دیدار اونا بری و شب به شب به مهمونی شبای مهتابیشون بری. وقت لغزیدن و گیر کردن پای آنها به مانعی محافظشون باشی.
_چرا اینبار راسخ تر از هر باری؟ اگه بتو قول بدم دیگه گیر بهت ندم و از الان به بعد همه تصمیم ها با تو باشه و منم اطاعت کنم چی؟ تو فقط گوشه‌ای بشین و دستور بده، قبوله؟
_یعنی به قول قدیمی‌ها کنج عزلت بشینم؟ اونم سردرگریبون؟ با این کار که نصفی هم از طول بدنم کم میشه! اونوقت با قوزی که پشتم در میارم چه می‌کنی؟ ببین دلبندم! تداوم عشق ما در جدایی ظاهری ماست. دیگه داره صبح میشه. وقت تنگه. یا کار رو تموم کن و دیدارمون بمونه تا به قیامت؛ یا مثل چندبار گذشته برگرد و وجود افسرده‌ات رو تو وجود خسته‌ام بریز تا…

_امشب هیچ جوری قانع شدنی نیستی. اما من به این سادگی دل ازت نمی کنم! احتیاج به زمان بیشتری برای فکر و حل کردن این دلتنگیهایت دارم.

_اما چه فکری و چه جوری؟ اصلن  توسط چه کسی و چه وقتی قراره بهت کمک بشه؟

_ایمان دارم که می‌شه. چند وقتیه تو خواب و بیداری و با ایما و اشاره الهاماتی بهم میشه. دیگه ازم نخواه جزئیاتش رو بگم! جوابش که تو عمق خودم نشست و قانع شدم به وقتش شهوداتم رو به تو هم می‌گم. دیگه این یک فرصت رو از من دریغ نکن جسم بی تابم!

_حالا!!…
تا ببینم چه میشه…
ولی قول مثبت نمی تونم بهت بدم. می‌فهمی؟ نمی‌تونم! نه اینکه نخوام.
* * *
صبح، بچه‌ها از اتاقشان که بیرون آمدند، مادر خود را چمباتمه زده و خمیده روی سجاده ی پهن شده، دیدند. ساکت و بی حرکت.
کمی که گذشت، سکوت و سکون مادر نگرانشان کرد. با تردید و تآنی به سمت مادر جلوتر رفتند. آهسته و شمرده سلام گفتند.

_سلام عزیزانم! صبحتون بخیر.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط