نمیدانم برای تو هم پیش آمده که بعد از نیم قرن بودن در کنار عزیزترین کس زندگیت یعنی مادرت چیزی را که توی صورتش بوده ؛ تا حالا ندیده باشی یا اگر هم دیده باشی یادت رفته باشه؟ برای من پیش آمد ، همین الان. با دیدن عکس سه در چهار سیاه و سفیدش که درجوانی برای زیارت خانه خدا گرفته بود. عجب: لکه سیاه به شکل اشک در زیر لب و تا انتهای چانه اش !!.
همیشه آن را دیده ام ولی انگار حالا خودنمایی کرده. یادم است راجع به این لکه ها بارها تعریف میکرد که:
_ “وقتی پنج ، شش سالم بود پدرمو که از دست دادم مسئول بزرگ کردن دو برادر و خواهر کوچکتر از خودم شدم. عموم ما بچهها رو از شهر به روستا پیش خودش برد و تو یه اتاقی از خونه شون جامون داد، عمو و زنش آدمای خوبی بودن و با وجود عائله زیاد و دست تنگ سر پرستیمون رو قبول کرد. تازه برخلاف عرف و شرع اون زمون که منعی براش نذاشته بود به مادرم که زن زیبا و جوونی بودگفت : توجوونی و آزادی که بری دنبال سرنوشتت ، و با نگرفتن مادرم ، هم به زن و بچه های قدو نیم خودش و هم به ناموس برادرش خیانت نکرد.
یه روزتو همون دنیای بچگیم یه دقه کوبی اومده بود تا زن و دختر های عموم رو دقه بکوبه . زن عموم که همیشه هوای من و بچهها رو داشت و می خواست دلشادم کنه ؛دستمو گرفت و وسط جمع نشوند و به همه گفت اول منیژه .
آخرین نظرات: